شعر مهدوی ـ نگاه کن مرا مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست قطره شدم که راهی دریا کنی مرا پیش طبیب آمدهام، درد میکشم شاید قرار نیست مداوا کنی مرا من آمدم که این گره ها وا شود همین! اصلا…
دلنوشته مهدوی ـ بهانه گیر شده ایم آقای مهربانم سلام! مدتی میشود که بهانههای مختلف، پنجره ی روشنی را بر من بسته است. مثل همه ی اهل زمانهام! آخر مردمان زمانه ی ما، به بهانه ی زندگی پر ز نور، در تاریکی سر میکنند… به بهانه ی چیدن گلی، به بوستان نقاشی شده ی تابلوی…
دلنوشته مهدوی (به امید آن روز) تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امیدبرای کبوتران غریب خواهی ساخت. صدای تو، بغض فضا را می شکافد. فضای مه آلودی که قلب چکاوکها را از هر شاخه درختش آویزان کرده اند. تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید…
دلنوشته مهدوی ـ شناختم تو را؟! حالا که شناختم مینویسم انگار آن موقع که درست و کامل نمی شناختمت راحت تر بود آن موقع تنها نمی شناختمت اما حالا که در حد خودم شناختمت کار سخت تر شده دوست دارم همیشه باشی دوست دارم بیایی و جواب تمام سئوال هایم را بدهی سوال هایی…
دلنوشته مهدوی ـ آدم های اینجا مدت هاست کسی را دارم مدت هاست مدت هاست که انسان های بی رحم این کره خاکی، قلبم را به درد اورده اند مدت هاست که تک تکشان درسی بهم داده اند که سالها فراموش نخواهم کرد مدت هاست که هر کدام گوشه و کنار این شهر بزرگ لگدی…
دلنوشته مهدوی ـ ستاره ی پر نور گاهی چشمانم را به اسمان می دوزم به همان ستاره پر نوری که همچو تو می درخشد گاهی وقتی دلم از زمین و زمان گرفته است آن ستاره را می نگرم و به گفت و گو می نشینم گاهی دلم اغوشی می خواهد از تو که جانانه برای خودم باشی گاهی…
دلنوشته مهدوی ـ به معجزه نیاز دارم برای همه ادم ها روزی هست که دلشان می گیرد جوری می گیرد که که به معجزه نیاز دارند حتی ادم هایی که خدا پیغمبر نمی شناسند. آن ها هم وقتی دلشان بشکند معجزه نیاز دارند ولی افسوس، که بعد از خوب شدن حالشان یادشان می رود چه کسی معجزه…
آقای مهربانم سلام! مدتی می شود که بهانه های مختلف، پنجره ی روشنی را بر من بسته است. مثل همه ی اهل زمانه ام! آخر مردمان زمانه ی ما، به بهانه ی زندگی پر ز نور، در تاریکی سر می کنند، به بهانه ی چیدن گلی، به بوستان نقاشی شده ی تابلوی کاغذی چشم می…
دلنوشته مهدوی ـ روزهای خوبی که خواهد آمد برای عدالت می نویسم می نویسم، برای روزهایی که عطر عدالت، کوچه های دلتنگی را لبریز کند و نسیم شادی بخش شاپرک ها چتری برای دلخوشی شمعدانی ها باشند. به امید روزی که یک بار دیگر، صدای دلنشین بلال، از مأذنه های شهر بلند شود و خستگی را،…
دلنوشته مهدوی ـ وارث ذوالفقار که آمد زمان گذشت زمان گذشت و قلبم گواهی می دهد که به یقین تو می آیی. تو می آیی و آیینه های زنگار گرفته قرن ها جهالت و سکوت و روزمرگی را دوباره جلا خواهی داد. تو می آیی و قلب های سیاه شده از تنهایی را دوباره با…