امام زمانم روزگار نبودنت تلخ و سخت میگذرد!
بیا که بی تو نه سحر را طاقتی است و نه صبح را صداقتی؛
که سحر به شبنم لطف تو بیدار می شود
و صبح، به سلام تو از جا بر می خیزد.
بیا که بی تو آینه ها، زنگار غربت گرفته اند.
هیچ کس حریم اطلسی ها را پاس نمی دارد و بر داغ لاله ها در هم نمی گذارد.
بیا که بی تو، قنوت شاخه ها، اجابتی جز غروب تلخ خزان ندارد.
بی تو کدام دست مهر، سرشک غم از دیدگان یتیمان بر می گیرد؟
کجاست آغوش مهربانی که دل های زخمی را به ضیافت ابریشمی بخواند؟
ای آبِ آب!
رودخانه ها عطش دیدار تو را دارند و در بستر انتظار، به سوی دریای ظهور تو شتابان اند.
قامتی به استواری کوه، دلی به بی کرانگی دریا، طراوتی به لطافت سبزینه ها،
سینه ای به فراخی آسمان ها و صمیمتی به گرمی خورشید می خواهد
تا بشود تو را خواند و کاروان دل ها را به منزلگاه امید کشاند.
این همه را که اندکی بیش نیست، از دل شکسته ترین منتظران تاریخ دریغ مدار، که ظهور تو اجابت دعای ماست.
یا صاحب الزمان(عج)
می نویسم برای تو یا صاحب الزمان
تو می آیی
وقتی همه قصد دارند عشق تو را پنهان کنند
وقتی قصد دارند تو را از همه فکرها پاک کنند
نه!!!
ای کاش فقط پاک کردن تو از فکر ها بود!
می خواهند همه را از تو دور کنند
می خواهند همه از تو دل بکنند
آن ها می خواهند تو یک غریبه شوی،
اینجا می شود که می مانی
که باید چه کنی
باید بجنگی تا زنده کنی گرچه تو زنده هستی اما تو را باید در دل ها زنده کرد
باید بتازی تا عقب نیفتی حتی نخوابی که در زمان خواب تو آنها بیدار باشند
و اما؛ یک جاهایی میشود که گنگ میشوی
یک روزهایی میشود که تنها میشوی
یک وقت هایی میشود که دلت از این همه دشمنی می گیرد
که چرا؟
اما باید بدانند که خدا اراده کرده است تو پادشاه عالمیان بشوی، حتی اگر نخواهند.
یا مولانا یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی
زمان گذشت!
زمان گذشت و قلبم گواهی می دهد، که به یقین تو می آیی.
تو می آیی و آیینه های زنگار گرفته قرن ها جهالت و سکوت و روزمرگی را دوباره جلا خواهی داد.
تو می آیی و قلب های سیاه شده از تنهایی را دوباره با حضور روشنی بخش خود نورانی خواهی کرد.
تو می آیی و دلم را خویشاوند تمام پنجره های جهان می کنی.
تو می آیی و چشمان جهان را به آبشاران زلال معنویت پیوند می زنی.
تو می آیی و فریادهای فرو خفته ستمدیدگان جهان را معنا می بخشی.
تو می آیی و گوش جهان را که از فریادهای گوشخراش شیاطین کفر و الحاد کر شده است، با زمزمه روح بخش محبتت نوازش می کنی.
تو می آیی و من خوب می دانم که روزی از همین دریچه که سال هاست بسته مانده است، جوانه ای خواهد رویید؛
جوانه ای سبز که از خیال همیشه منتظر من به سمت آسمان های آبی حضور تو سر بر خواهد آورد.
تو می آیی و زمین در زیر پای تو از شادی می شکفد.
تو می آیی و رودهای احساس، از دستان پر مهر نسیم، بر منتظران واقعی ات جاری می شوند.
ای تجلی مهر خداوند در زمین!
شوره زار خشک دل های خسته مان در انتظار نوازش نرم نگاه پر مهر توست!
سوار سبزپوش آرزوهای ما!
روایت گر فتح و پیروزی مسلمانان!
وارث بدر و حنین!
ذوالفقار حیدر در دستان توست و نرمی کلام مصطفی از زبان تو جاری می شود.
هلا نگاه تو باران ترین باران ها
ببار بر دل تب دار این بیابان ها
بگو که پنجره بر دوش، تا کجا آخر
سکوت و صبر تو و پرسش خیابان ها
چه قدر این دل بر باد رفته ام خوانده است تو را
ز حنجره زخمی نیستان ها
برای عدالت می نویسم!
می نویسم، برای روزهایی که عطر عدالت، کوچه های دلتنگی را لبریز کند و نسیم شادی بخش شاپرک ها چتری برای دلخوشی شمعدانی ها باشند.
به امید روزی که یک بار دیگر، صدای دلنشین بلال، از مأذنه های شهر بلند شود و خستگی را، از تن منتظران بزداید.
به امید روزی می نویسم که، پیچک های عاشق، از روشنای پنجره ها بالا روند و دست در دست ابرها با آسمان پیوند بخورند.
دلخوشیم برای فردایی که بهار، پیراهن سبز خود را بر تن کند و پروانه ها، تمام کوچه باغ ها را با بال های طلایی خودشان جارو کنند و زمین، از دست های مهربان باران، فراوانی بنوشد و آن گاه است که مطمئن می شوم،
«هزار آیینه می روید به هرجا می نهی پا را
همین قدر از تو می دانم، هوایی کرده ای ما را
میان چشم هایت دیده ام قد می کشد باران
و اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را»
آقای مهربان!
هزار و این همه سال است که خنده ها، از لب ها گرفته شده و کوچه های امید، در حسرت یک بهار ماندگار تکیده. احساس ها در خود فراموشی خاموش می شود، وقتی که پرچم های رنگارنگ تزویر، بر فراز ویرانی های تمدّن در اهتزاز باشد.
مهربان همدم!
روزگار بدی شده است. برای تمامی عاشقانت.
از خود می بریم و با گناه پیوند می خوریم و در گرداب معاصی دست و پا می زنیم و کسی به داد دلِ تنگ ما نمی رسد.
تو می دانی، بسیار سخت است که باشیم و از نیامدنت گلایه نکنیم.
سخت است که تو را برای چهار فصل امید، نخوانیم و در خود بپوسیم.
در روزگاری که پرستوها، از سرزمینِ وجودشان کوچ می کنند و تحمل سوز تازیانه های فراق را ندارند، جان می کَنیم.
دریاها در رکودی به وسعت یک باور، می میرند و از دلِ دریاها مرداب ها جان می گیرد
و ماهی های سرخ عاشق، در حسرت امواج خروشان دریا، پولک های طلایی خود را در تُنگ کوچک تنهایی شان می شویند و فریاد می زنند که:
«ای آخرین ترانه و ای آخرین بهار باز آکه بی حضور تو تلخ است روزگار
مولای سبزپوش من، ای منجیِ بزرگ تعجیل کن که تاب ندارم در انتظار.»