شعر مهدوی ـ منجی آمدنی ست
ساحل چشم من از شوق به دريا زده است!
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است!
جمعه را سرمه كشيديم، مگر برگردی!
با همان سيصد و فرسنگ نفر برگردی!
زندگی نيست، ممات است تو را كم دارد!
ديدنت ارزش آواره شدن هم دارد!
از دل تنگ من، آيا خبری هم داری؟
آشنا، پشت سرت مختصری هم داری؟
منتی بر سر ما هم بگذاری، بد نيست!
آه، كم چشم به راهم بگذاری، بد نيست!
نكند منتظر مردن مایی، آقا؟
منتظرهات بميرند، ميايی آقا؟
به نظر ميرسد اين فاصلهها كم شدنیست!
غير ممكنتر از اين خواستهها هم شدنیست!
دارد از جاده صدای جرسی میآيد!
مژده ای دل كه مسيحا نفسی میآيد!
منجی ما به خداوند قسم آمدنیست!
يوسف گم شدهی اهل حرم آمدنیست!