
آرامش غیر منتظره از طرف خدا
محکم دستمو از دست فاطمه بیرون کشیدم و با حرص گفتم:« امید؟ کدوم امید؟! چی میگی برای خودت؟! این همه زجر کشیدیم اذیت شدیم هیچکس حواسش نبود فاطمه..هیچکس نفهمید من و مامانم چه دردی رو تحمل میکنیم و دم نمیزنیم...

داستان مهدوی (یکی از نام هایش مغیث است!)
یکی از نام هایش مغیث است! هانیه برای هانیه خواستگار آمد، خواستگاری جوان و خوشتیپ که سال آخر رشته پزشکی را می گذراند، هانیه قبول نکرد، دو هفته بعد جوان مهندسی به خواستگاری آمد هانیه قبول نکرد، معلم آمد، طلبه آمد، از هر قشری آمدند هانیه قبول نکرد. پدر هانیه نگران به همسرش گفت: […]

داستان مهدوی قلب قرمز
داستان مهدوی(قلب قرمز) اون شب از زمین و زمان دلم گرفته بود فضای خونه خیلی سنگین بود، دیگه نمی کشیدم، غرور داشتم تا به حال فکر کنم یکی دوبار مامان بابام اشکام رو دیده بودن نگه داشتم خودمو، اشکای مامانمو می دیدم و بغضمو که درست مثل هسته ای تو گلویم بود قورت می […]

دلنوشته برای امام زمان
دلنوشته برای امام زمان حالا که شناختم مینویسم، دلنوشته ای برای امام زمان انگار… انگار آن موقع که درست و کامل نمی شناختمت راحت تر بود آن موقع تنها نمی شناختمت اما حالا که در حد خودم شناختمت کار سخت تر شده دوست دارم همیشه باشی دوست دارم بیایی و جواب تمام سئوال هایم را […]
صفحه
1 از
1